روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند و از شیر تنها بزی که داشت خوردند . مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند.
وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد :”اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!”.
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت!
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان. وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت : سال ها پیش من تنها یک بز داشتم و یک روز صبح دیدیم که مرده و مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم. فرزند بزرگم زمین زراعی در آن نزدیکی یافت و فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد!
مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات، آن را قربانی کرد. ؛
پس ؛ بزت را بکش تا تغییر کنى!!
( با تشکر از جناب آقای سید مهدی سالم برای مطلب ارسالی)