Data Loading...
حکایت مدیریتی

در خیابان مرد میانسالی جلوی من را گرفت گفت : آقا ببخشید, مادر من در آن آسایشگاه روبرو نگهداری میشود من روم نمیشود چشم تو چشمش شوم چون زنم مجبورم کرد ببرمش آنجا و این امانتی را اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.

قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادر است و احترامش واجب  ، او نیز ابراز پشیمانی کرد ولی به هر حال رفتم داخل آسایشگاه  و پیرزن را پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماست, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی گذاری, شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟ تا گفتم آره دستمو گرفت گفت ۴ ماه هزینه  نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید!!!
حالا از من هی غلط کردن و اینکه من پسرش نیستم و از آنها اصرار ولی دیگه باور نمی کردن آخرش چک را نوشتم دادم به مدیریت آسایشگاه, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیرزن را خوشحال کردم هر چند که پسرش خیلی … بود.
آمدم از پیرزن خداحافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!!

خواندن این مطلب پیشنهاد می شود :  چند ساعت دیگر به دِهِ بعدی خواهم رسید؟

https://monajemi.ir/?p=10422

لطفا با ارسال نظرات خود ما را در پیشبرد اهداف مشایعت فرمایید.