سال ۱۲۸۵ شمسی، نوزادی در تبریز به دنیا پلک گشود که میرفت تا در دارستان شعر و ادب پارسی، ریشه بدواند و شاخه شاخه غزل و رباعی و مثنوی بلیغش را بر پهنه آسمان نیلگون ادب و هنر بگستراند.
«استاد سیدمحمدحسین بهجت تبریزی» علم آموزی اش را از مدرسه «متحده» و «فیوضات» تبریز، آغاز کرد و تا «دارالفنونِ» تهران، و آخرین کلاسهای طب رساند. همهمه داغ تحصیل و مشغله های درسی؛ انگار بندی شده بود و دست و پایِ روح سیّال و گردشگر این پروانه گلبرگ نشین
را سخت در هم می فشرد. برای رهایی قامت روح و روانش کوشید و سرانجام، ردای سپید طبابت از تن درآورد و از پشت تخت و تیغ جرّاحی و «سُرنگ» و «کپسول» و دارو، پا پس کشید و آرام و زلال، قدم بر دشت پهناور شعر و ادب پارسی نهاد و خنکای زلال عرفان و لذت ادبی را با بندبند استخوان احساس کرد.
مردی با زخمهای هزارساله، مردی با عشقی قدیمی، بازمانده از اسطورهای اشک آلوده، وقت سرودن، خاطره هایش را به دندان میگیرد تا چون آهویی خسته، شعر، این کودک را از سیلاب انفعال و خودباختگی، به سلامت بگذراند.
حیدربابا! کودکان صف کشیده برای تماشایت را خبر کن؛ مادربزرگ خاطره هایت را صدا کن؛ به آنها بگو که دنیا، دروغ ظاهراندیشان است و آیینه دق عاشقان.
حیدربابا! هنوز کودکی با صورت مسن و قد خمیده، در خاطرات سرسبز تو، دارد تمرین فراموش نکردن میکند.
حیدربابا! فراموش نکنی او را که تا آخرین جرعه نگاهش، عکس خیالت را از قاب دیده پاک نکرد.
حیدربابا! به کودکان خرامان در دامن سبزت بگو خدا، فراموشکاران را دوست ندارد.
دستهایت را دور «حیدربابا» قلاب میکنی؛ تا سنگها و چشمه ها و گلهایش در تو حلول کنند. «حیدربابا» تو را شاعر میکند و تو او را به جاودانگی آشیل میرسانی. در آن پلک میزنی، تصویر میآید؛ تصویر پیرهنی از ابر، باران، صدای مؤذن، پنجه های حنابسته دخترکان و… این همه، گذشته توست.
زادگاهت، حیدرباباست؛ در آن دوید، خندید، گریست و صدای ساز عاشقها را سر کشید.
حیدربابا تو را شاعر روستا کرده است و تو همه شاعران را در آن قاب گرفت های.
اگر حیدربابا نبود، تو در تاریخ گم میشدی و زمان، عاشقانه هایت را به فراموشی می سپرد.
اگر حیدربابا نبود، به اوج نمی رسیدی و احساس ترد آذری ات، این سان زلال و شفاف نمی جوشید.
یاد و نامت جاودانه باد