هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی قصر خود روانه می شد که پیرمردی را دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند و لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.
پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری؟!
هر کسی را بهر کاری ساخته اند .
گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن!!
پیرمرد خند ه ای کرد و گفت :
اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست!! به آن طرف جاده نگاه کن ، چه میبینی؟!
پادشاه گفت :
پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است .
پیرمرد گفت :
میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟!
پادشاه گفت :
باور ندارم ، از قرائن بر میآید فقر تو بیشتر باشد زیرا او گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد .
پیرمرد گفت :
اعلی حضرت ، آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .
او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد و چون فقرش از من بیشتر بود ، گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد !!
بارسنگین هیزم ، با صدای خنده ی کودکان آن مرد ، چون کاه بر من سبک میشود و آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است!!!