گاهی دلم از بزرگ شدنم می گیرد، دوست دارم کودکی باشم که به هر بهانه ای میخواهد به آغوشی پناه ببرد و گاهی دلم میخواهد به آغوش مهربان پدرم سر گذارم و او برایم پناه باشد ، ولی اکنون فقط بغضهایم را در سیاهی شب بیصدا دفن می کنم.
یادم نمی رود وقتی قطرات داغ اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد ، زمانی که باید با پدر خداحافظی می کردم،با تمام وجود تنهایی ام را در یک صبح طوفانی درک نمودم و حس نبودن پدر را نیز برای همیشه !!
یادم نخواهد رفت صبجگاه پنجم خرداد ۱۳۸۹ را که با صدای زنگ تلفن برخواستم ،قلبم بقدری تند می زد که صدای آن را از مغز سرم میشنیدم ولی با ترس گوشی را برداشتم؛ خبر سفر پدرم بود ،برای همیشه به سفری بی انتها،بدون بازگشت،تنهای تنهای در جاده ای سرد و تاریک و من ،به تنهایی در دنیایی خالی از مهر رها گشتم.
تمام تنم یخ کرده بود گویا خودم را در کشوی سردخانه میدیدم ،مرده ای متحرک،پدر را با دستهای لرزان خود به همراه برادر عزیزتر از جانم و اقوام و دوستان تحویل گرفتیم ،یخ کرده بود ،دستم را روی صورتش کشیدم هنوز با چشمان باز مرا نگاه می کرد ، گویا او نیز تنهاییم را فهمیده بود و نگران چشم به من دوخته بود .
وقتی کنارش نشستم وجود بی جانش هنوز برایم آرامش بخش بود و رفتننش را نمی فهمیدم ، نگاه به آسمان کردم میرفت ،خطوط راهش را به خاطر سپردم تا شاید روزی نه چندان دور راهی راهش گردم .
رفتن به آسمان ،به دنبال پدر برایم رویایی همیشگی شد و آسمان خیال پروازم.
آنقدر دور رفت که دیگر همدم ستارگان شد و من او را مانند ستاره ای درخشان هر شب در آسمان نظاره میکردم و چشمانم را بدرقه راهش ،شاید که پروردگار بر این جسم نهیف طرحی نو ریزد و من نیز در همین نزدیکی راهی سفر گردم .
از آن پس، آسمان میعادگاه دیدار من و پدر شد و هرشب به این امید دستانم را به سوی آسمان بلند میکنم چشمانم را می بندم شاید دست گرم و پر مهر پدر را لمس کنم و با او همسفر شوم .
و هر صبح جمعه عاشقانه در کنار مزارش ، از عشق، از دوستی، از روزهای تنهاییم و از بهانه ها و دلتنگی هابم برایش می گویم و این روزها بیش از گذشته نداشتن وجود مهربانش را در کنارم حس میکنم . دلم دلتنگ دیدارش بیش از گذشته است …….
روح همه پدران سفر کرده شاد باد .