کارمند دولتی از فرط بی حوصلگی به جستجو در قفسه های قدیمی اتاق کارش مشغول شد اما در حین جستجو به یک چراغ پیه سوز خیلی قدیمی برخورد .با خودش فکر کرد می توانداز آن به عنوان یک شی زینتی در دکور خانه اش استفاده کند. بنابراین آن را با خود به خانه برد. هنگام تمیز کردن چراغ، یک غول از چراغ بیرون آمد و گفت که می تواند سه آرزوی او را برآورده کند.
کارمند گفت: «یک نوشابه خیلی خنک می خواهم.» غول نوشابه ای خنک با یخ را برای او ظاهر کرد.
سپس کارمند گفت: «حالا دوست دارم در یک جزیره زیبا و خوش آب و هوا کنار ساحل باشم.» ناگهان خود را در یک ساحل زیبا و رویایی دید.
کارمند برای آرزوی سوم خود گفت: «دوست دارم هرگز کار نکنم.»
و چراغ را پوف کرد !!!
کارمند چشم هایش را که باز کرد خود را در اتاق کارش دید و…….