روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند و به ناچار از پدرش کمک خواست.
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند .
پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود ، فکر کند .
قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت : دستت را باز کن ، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن ، آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.
پسر گفت: می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم !!
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: چرا نمی توانی؟
پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است ، بیرون می افتد !!
### شاید شما هم به ساده لوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان دل می بندیم که ارزش دارایی های ارزشمندمان را فراموش می کنیم و در نتیجه آنها را از دست می دهیم.