۱۴۰۳-۰۷-۲۴
۱۴۰۳-۰۷-۲۴
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
 پسرک پرسید: ببخشید خانم! کاغذ باطله دارید ؟

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم . مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: بیایید داخل منزل یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.

آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند . بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم.

زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد .

بعد پرسید: ببخشین خانم! شما پولدارین؟

نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: من اوه نه!

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره!!

آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم . بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم . سیب زمینى ، آبگوشت ، سقفى بالاى سرم ، همسرم ، یک شغل خوب و دائمى ، همه اینها به هم مى آمدند.

خواندن این مطلب پیشنهاد می شود :  ستاره شناس

صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم . لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى ، پاک نکردم زیرا مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم .

https://monajemi.ir/?p=6115

لطفا با ارسال نظرات خود ما را در پیشبرد اهداف مشایعت فرمایید.