یک شب سرد پاییز یک پروانه آمد پشت پنجره اتاق پسرک و به شیشه زد: تیک! تیک! تیک!
پسرک که سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یک پروانه کوچک آنجاست !پروانه با شور و شوق گفت: میخواهم با تو دوست شوم، لطفا پنجره را باز کن .
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمیشه، تو یه پروانه هستی !
پروانه خجالت زده سرش رو کج کرد و با صدای لرزان گفت: لطفا پنجره رو باز کن، هوا اینجا خیلی سرده !
اون پسر باز هم قبول نکرد و گفت : برو از اینجا و منو راحت بذار !
پروانه با غم زیاد از آنجا دور شد .
فردای آن روز پسرک از رفتارش پشیمان شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار کسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفش را گوش نکردم و پیش خودش فکر کرد که “ممکنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست میشویم “.
مدتها کنار پنجره باز اتاقش نشست و پروانههای زیادی آمدن اما از پروانه آن شب خبری نشد .
خسته از انتظار، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد .
مرد دانا به او گفت: پسر عزیزم عمر پروانهها بیشتر از یک یا دو روز نیست !
پسرک از آن روز دیگه همیشه یادش ماند که برای دوستی و دوست داشتن فرصت کوتاهی دارد و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد!!!