رابین کارش را خیلی دوست داشت و یکی از پرکارترین افراد شهر مورچهها بود تا اینکه روزها یکی پس از دیگری گذشتند و رابین دیگر نمیتوانست به راحتی برگها را بچیند چرا که او پیر شده بود و آروارههایش دیگر قدرت و توانایی سابق را نداشتند.
شهردار شهر مورچه ها به او گفت:« تو در روزهای جوانی خیلی خوب کار می کردی و زحمت زیادی می کشیدی؛ حالا بهتر است بازنشسته شوی و استراحت کنی و به جای کارکردن، به باغ برو و گردش کن و از دیدن آسمان آبی و خورشید درخشان و گل های زیبا لذت ببر.»
رابین جواب داد:« شهردار عزیز، من دوست دارم تا وقتی زنده هستم در کنار دیگران کار کنم و حالا که نمیتوانم برگ بچینم، اجازه بدهید به کار حمل و نقل برگها بپردازم و وقتی مورچههای جوان برگها را میچینند، من برگها را بر میدارم و به لانه میآورم.
من میتوانم برگی را که پنجاه برابر من وزن دارد، با خودم حمل کنم و به لانه بیاورم و از امروز کارم میشود جمع کردن و آوردن برگها به لانه برای پرورش قارچ.»
شهردار لبخندی زد و گفت:«آفرین به تو مورچه سخت کوش و پرکار! واقعاً زحمتکش هستی و حالا که دلت میخواهد کارکنی، من حرفی ندارم. »
رابین با خوشحالی پیش دوستانش رفت و به آنها در جا به جا کردن برگها کمک کرد.