فرشته ای نخستین بار بر ایالت کالیفرنیای آمریکا فرود آمد و مردی را دید که در خیابان قدم می زند به وی  گفت : ای مرد ، حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو ؟ مرد گفت : خانه ای بسیار بزرگ میخواهم و ماشینی بزرگ و مقدار زیادی پول و آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد …

خواسته مرد مستجاب شد !

فرشته بر سر راهش به اروپا رسید و بر روی شهر پاریس فرود آمد و در آنجا زنی را پیدا کرد و آرزوی وی را پرسید .

زن گفت : مردی میخواهم زیبا رو و لباسی که هیچ زنی تاکنون نپوشیده باشد و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد…

خواسته زن نیز مستجاب شد ! 

فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه راهش به یکی از کویرهای ایران فرود آمد . مردی را دید که در کپر خود تنها و بی کس  نشسته بود .

فرشته از آن مرد پرسید : ای مرد چه میخواهی از من؟

مرد گفت : آرزویی ندارم  من به آنچه دارم راضیم .

فرشته به حال او غصه خورد و ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید : ای مرد آرزویی بکن !

مرد گفت : راضی ام و چیزی نمیخواهم و هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد .

فرشته ناامیدانه پرگشود . 

اما در آخرین لحظات مرد گفت : برگرد صبر کن!

فرشته خوشحال شد برگشت و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟

گفت: بله! 

کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد . برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم ، سر راهت آن بز را خفه کن !

خواندن این مطلب پیشنهاد می شود :  آرامش برگ و یا آرامش سنگ ؟

https://monajemi.ir/?p=3555

لطفا با ارسال نظرات خود ما را در پیشبرد اهداف مشایعت فرمایید.