پائیز شده بود و کشاورزان محصول گندم و جو را برداشت کرده بودند و به رسم دیریته مزارع خود را که دیگر رنگی نداشت آتش می زدند . اما در همان لحظه گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
گنجشکان مزرعه از آن گنجشک در حال پرواز پرسند :
چه می کنی ؟
پاسخ داد :
در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی بوته هایی که آتش گرفته اند می ریزم !
گنجشکان گفتند : این آب فایده ای ندارد !
و آن گنجشک پاسخ داد : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگام که خداوند می پرسد ، زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ می دهم : هر آنچه از من بر می آمد !!