در یکی از روزهای پاییز ، زنی با لباس های کهنه و نگاهی مغموم ، وارد فروشگاه محل خود شد و با فروتنی از فروشنده خواست کمی خواروبار به او بدهد . وی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند ، کودکانش هم بی غذا مانده اند.
فروشنده به او بی اعتنایی کرد و حتی تصمیم گرفت وی را بیرون کند . زن نیازمند باز هم اصرار کرد و فروشنده گفت نسیه نمیدهد .
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به فروشنده گفت : ببین خانم چه میخواهد ، خرید او با من !
فروشنده با اکراه گفت : لازم نیست ، خودم میدهم ! فهرست خریدت کجاست ؟ آن را بگذار روی ترازو ، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !
زن لحظهای درنگ کرد و با خجالت ، تکه کاغذی از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.
خواروبار فروش باورش نمیشد اما از سرناباوری ، به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد تا آنکه کفه ها با هم برابر شدند.
در این وقت ؛ فروشنده با تعجب و دلخوری ، تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است.
روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود ، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:
ای خدای مهربان ، تو از نیاز من باخبری ، خودت آن را برآورده کن .
فروشنده با حیرت کالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.
زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید :
فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است !!!