روزی گنجشکی تصمیم گرفت، تا برای کوچ زمستانی به سمت جنوب پرواز نکند اما بزودی هوا سرد شد و او هم با بی میلی شروع به پرواز به سمت جنوب کرد . چند لحظه بعد، بالهایش شروع به یخ زدن کردند و او در حالی که داشت از سرما می مرد، در حیاط مزرعه ای افتاد.
گاوی که از آنجا می گذشت، فضله ای روی او انداخت . گنجشک که تصور می کرد کارش تمام است ، ناگهان بالهایش دوباره گرم شدند . گرم و خوشحال از این که می تواند نفس بکشد، شروع به آواز خواندن کرد و لحظه ای بعد گربه ای بزرگ که آن طرف پرسه می زد، مسیر صدا را دنبال کرد و گربه فضولات را هم بلعید.
- نتایج حکایت :
۱ – هر کسی که روی شما فضولات انداخت لزوماً دشمن شما نیست .
۲ – هر کسی که شما را از آن فضولات رهایی داد، لزوماً دوستتان نیست.
۳ – و اگر در آن فضولات گرم و خوشحالید، دهانتان را بسته نگه دارید.