چوپانى به مقام وزارت رسید و هر روز بامداد بر مىخاست و کلید بر مىداشت و درب خانه پیشین خود را باز مىکرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مىگذراند سپس از آنجا بیرون مىآمد و به نزد امیر مىرفت.
شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتى مىرود و هیچ کس را از کار او آگاهى ندارد و امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست!!!
روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد و وزیر را دید که پوستین چوپانى بر تن کرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند!!
امیر گفت: «اى وزیر! این چیست که مىبینم؟»
وزیر گفت: «هر روز بدین جا مىآیم تا ابتداى خویش را فراموش نکنم و به غلط نیفتم، که هر که روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون کرد و گفت: «بگیر و در انگشت کن؛ تاکنون وزیر بودى، اکنون امیرى!»
در آیه ۵ سوره فاطر آمده است: «…فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاهُ الدُّنْیَا…» یعنی: «زندگی دنیا شما را نفریبد.»