وارد خانه شد و چشمش که به دیوار افتاد و بُهت زده شد! دختر کوچولو تکه بزرگی از کاغذ دیواری را کنده بود! نتوانست خودش را کنترل کند و حسابی سرش داد زد و …

فردای آن روز نیز روز پدر بود و دخترک ، قوطی کوچولوئی را که با کاغذ دیواری کادو پیچ کرده بود آورد و گفت : بابائی روزت مبارک ، خیلی دوستت دارم.

پدر بهت زده شد و با خود گفت : خدای من! حالا چکار کنم؟

همان طور که کاغذ دیواری را از دور قوطی باز می کرد ، ذهنش مشغول اتفاق دیروز بود و در قوطی را باز کرد و دید خالی است !

باز عصبانی شد و گفت : این که خالیه!

جواب شنید که : پُره پدر! پُر از بوس!  باباجون چند ماهه هر وقت که می خوام بخوابم این قوطی را محکم بغل می‌کنم و کلی بوس واسه تو می‌گذارم توش ، بوس‌هام را ندیدی؟!

پدر که خیلی شرمنده شده بود ، فکر می‌کرد چه جوری باید رفتارهای غلطش را جبران کند؟

سه روز بعد ، متاسفانه دختر کوچولو در سانحه‌ای جانش را از دست داد و پدر ماند و آن قوطی!!!

شب‌ها قوطی را محکم بغل می‌کرد و یکی یکی بوسه‌های خیالی را از توش در می‌آورد و روی گونه‌هاش می‌گذاشت و پهنای صورتش را اشک می‌پوشاند!!!

ولی یادمان باشد تا عزیزامون هستند و هستیم ، رد عشق را هم تو زندگی‌هامون ببینیم ، نکند روزی بیاید که با حسرت به خودمان بگوییم :

ناگهان چه زود دیر می شود…

Suddenly it will be too late