روزی جوان پارسائی که بسیار هم خجالتی بود برای خواستگاری به همراه پدر و مادرش به منزل همسر آیندهاش رفتند بعد از گفتگوهای بزرگترها ، مقرر شد تا آقای جوان و عروس آینده باهم اندکی صحبت کنند .در زمانی که این دو جوان مشغول صحبت کردن بودند مادر دختر با سینی چای وارد شد و بعد از گذاشتن چای روی میز سوال کرد که چیزی نمیخواهید که برایتان بیاورم . داماد بنده خدا که دستپاچه شده بود ناگهان گفت لطفا نمک !
مادر عروس به تصور اینکه ایشان چای را با نمک میخورند، رفت و مقداری نمک به همراه قاشق کوچک در ظرفی آورد و جوان خجالتی با همه دشواری مقداری نمک در چای ریخت و به هم زد و خورد .
روزها گذشت و ازدواج این دو جوان سر گرفت و مرد جوان هر روز که از محل کار به خانه میآمد همسرش با چای خوش عطر و ظرف نمک به استقبال شوهرش میآمد و مرد با شوق فراوان چای و نمک را می گرفت و میخورد .
سالها به همین صورت گذشت و هر دو پیر و پیرتر شدند و بلاخره مرد دارفانی را وداع کرد.
در وصیت نامه مرد نوشته شده بود که من هرگز علاقهای به خوردن چای با نمک نداشتم اما وقتی میدیدم که شما با چه شوقی این چای و نمک را برایم مهیا کردهاید شیفته محبت شما میشدم و شوری نمک در اعماق محبت شما پنهان میشد و من فقط شیرینی را از نمک شور احساس می کردم .
( با تشکر از جناب آقای گل محمد باقری برای مطلب ارسالی)