یک مرد لاف زن ، پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است و دست به سبیل خود میکشید تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من است امّا …
شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای درغگو ، خدا حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود اگر تو این همه لافِ دروغ نمیزدی لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما میداد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میکند.
شکم مرد دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا میکرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند و چیزی به این شکم و روده برسد.
عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربهای آمد و آن دنبه چرب را برد .
اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برده بود . پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد . آن دنبهای که هر روز صبح لب و سیبیلت را با آن چرب میکردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم.
حاضران مجلس خندیدند آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند و مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ!!!!
تصویر و احساس حکایت این روزها چقدر آشنا به نظر می رسد !!!
( با تشکر از جناب آقای احمد دوستی برای مطلب ارسالی)