گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت و نمازگزاران ، همه او را شناختند  و از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید ، وی نیز پذیرفت .
نماز جماعت تمام شد و چشم ‏ها همه به سوى او بود و مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود و آن گاه خطاب به جماعت گفت :
دوستان عزیز ، هر کس از شما که مى ‏داند که امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد !
کسى برنخاست !
مرد صاحبدل گفت  : حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست !
مرد صاحبدل گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید !

خواندن این مطلب پیشنهاد می شود :  حکایت عتیقه فروش و گربه

https://monajemi.ir/?p=2898

لطفا با ارسال نظرات خود ما را در پیشبرد اهداف مشایعت فرمایید.