دل نوشتههای یک پدر برای پدرش را خواندم و بسیار متاثر شدم و درست در جایی که روز پدر بود و این متن بیش از پیش مرا در فکر فرو برد .
او نوشته بود:
هر روز ظهر پدر که به خانه میآمد دستانش پر بود از میوه، نان، ماست، شیر و … تا حدی که با زحمت در را باز میکرد و باری را که در دست داشت به سختی در آشپزخانه میگذاشت.
بعد دست و صورتش را میشست و مرا صدا میکرد .
پسرم! بیا کمی شانههای مرا ماساژ بده و من هم بدون درنگ بر بالای سر پدر حاضر میشدم و شانههایش را مالش میدادم .
این کار هر روز ادامه داشت تا جایی که کم کم دیگر این کار را دوست نداشتم و احساس میکردم پدرم دارد خودش را لوس میکند!!!
از شما چه پنهان بعضی اوقات از روی عصبانیت شانههایش را محکمتر مالش میدادم!!!
خدا مرا ببخشد!!
حالا سالها از آن زمان میگذرد !!!
خدا رحمت کند پدر را و الان هر وقت من به خانه میآیم اولین کاری که میکنم پسرم را صدا میزنم و به او میگویم :
بابا بیا شانههای مرا ماساژ بده !!!
راستش را بخواهید دیگر سن و سالم بالا رفته، شانههایم درد میکند و هر روز اگر پسرم شانههایم را ماساژ ندهد دردش امانم را میبرد!!!
حالا من ماندهام، یاد پدر و تکرار تاریخ و عذاب وجدان!!!
قدر بدانیم وجود پدر را چرا که پدر و مادر تنها آفرینش خداوند هستند که تکرار نمی شوند !!
روز پدر مبارک باد