مرشدی برای افزایش سطح علوم فرزند خود، وی را نزد حکیم فرزانه ای فرستاد تا مدتی شاگردی ایشان را نماید و به همین علت توصیه نامه‌ای نوشت و بدست فرزندش داد .

فرزند شیخ بعد از یافتن محل زندگی آن حکیم ، وارد باغ  بزرگی که منزل  بسیار مجللی در آن قرار داشت  که حجره ها و اتاق‌های زیبا و زیادی در آن بود .  فرزند شیخ بعد از معرفی خود نامه را بدست استاد حکیمش داد .

حکیم پس از احوالپرسی و عرض ادب و ارادت در حق پدر، به شاگرد جدید خود برای شروع کلاس درس خود چنین گفت : اکنون که من شاگردانی دارم و در حال تدریس می‌باشم شما در اتاق‌ها و حجره‌ها گردش کن تا فراغتی حاصل شود آنگاه به تدریس می‌پردازم .

اما قبل از شروع گردش علمی، وی یک قاشق را بدست او داد سپس چند قطره روغن درون آن ریخت و گفت فقط حواست باشد که روغن آن بیرون نریزد .

فرزند شیخ بعد از ساعتی گردش و بازدید از محوطه  نزد حکیم بازگشت و در حالی که هنوز قاشق به همراه قطرات روغن درون آن در دستش بود .

حکیم گفت : بگو چه چیزهای زیبائی را دیدی ؟ 

شاگرد گفت : حواسم را جمع کرده بودم تا روغن نریزد و متوجه اطراف نبودم . 

دیگر بار حکیم گفت : سعی کن از اطراف هم سود برده و دوباره به گردش برو ، این بار خیلی به روغن درون قاشق توجه نکن ، شاگرد پس از مدتی دوباره نزد حکیم بازگشت اما با قاشق تهی از روغن !!!
در این وقت استاد به شاگرد گفت : درس اول ما این است که باید تمام جوانب را با هم در نظر بگیریم و یک سوء نگری و افراط و تفریط هر دو ما را از رسیدن به واقعیت‌ها دور می سازد و باعث می‌گردد که تصمیم نسنجیده بگیریم .

خواندن این مطلب پیشنهاد می شود :  ســــلیمان و مورچه عاشق

( با تشکر از جناب آقای گل محمد باقری برای مطلب ارسالی)

https://monajemi.ir/?p=11815

لطفا با ارسال نظرات خود ما را در پیشبرد اهداف مشایعت فرمایید.