منطق «چرخ پنجم » چیز عجیبی نیست و به عبارتی همان در «آب نمک خواباندن» آدمهاست برای روز مبادا !! مثلاً ممکن است شما همزمان در حال تجربه کردن سربالاییهای در رابطهای باشید که سر و کلّهٔ «دیگری» پیدا شود.
به هر حال سربالایی است و آدمی را خسته میکند و اینجاست که میتوانید به آن «دیگری» نزدیک شوید و از خاص بودن و مهربان بودن و اهل دل بودن او و دهها خوبی دیگرش (که معلوم نیست واقعی هم باشد امّا میتواند نقش روزنهای را برای نفوذ در او بازی کند) سخن بگویید و سعی کنید مربّی تیمی باشید که نیمکت ذخیرهٔ قویای برای لحظات سخت بازی دارد. احتمالاً همان زمان نیز به خود افتخار میکنید که آن قدر از مربّیگری میدانید و سیاستمدارید که هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند جلوی میلتان به بردن را بگیرد. در این میان گاهی نیمکت ذخیرهٔ تیمتان نیاز به مهاجم دارد و زمانی به مدافع نیازمند خواهد بود .
یکی ثروت مهم است و دیگری لطافت طبعاش و حالا باید آنقدر مربّی ماهری باشید که بازیکن شما به ذخیره بودن خودش هم شک نکند و نفهمد که ممکن است اصلاً شانس بازی (از طنز نهفته در این ترکیب شانس بازی غافل نشوید!) نداشته باشد یا در بهترین حالت قرار است بازی کند تا مربّی ببرد. لابد اگر اوضاع به همین منوال بگذرد شما نیز مطمئن خواهید شد که درشکه شما در سربالایی کم نمیآورد و لنگ نخواهد زد.
گاهی اوقات فکر میکند یک نقشه تا ابد قابل اجرا شدن است و همین است که بدون ظرافت و گاه با سبک سری بازی میکند. مثلاً فکر میکند اگر چند بار بیمقدّمه رفته و بعد با کوچکترین دلیلی بازگشته و آن «دیگری» طردش نکرده، باز هم میتواند از همان نقشه به همان شکل قبلی استفاده کند. مثلاً فکر میکند اگر هر بار که گرمای تن «یار» رو به سردی نهاد میتوان آتشی کنار «دیگری» روشن کرد و از او گرم شد. مثلاً فکر میکند که همه چیز به میل و خواهش و ارادهٔ اوست و اوست که تعیین میکند «دیگری» کی باشد و کی برود .
اما نکتهٔ داستان همینجاست. گاهی «دیگری» جایی از داستان متوجّه شده که روی نیمکت ذخیره نشسته است و مهم نیست که از کجا فهمیده، مهم این است که از جایی از داستان او هم میدانسته که «چرخ پنجم درشکه» است. پس شروع به بازی کردن میکند ولی فقط مراقب است تا آن سوی ماجرا نفهمد که او نیز بازی میکند.اینجای داستان هم خیلی خاص و عجیب نیست؛ زیرا کلیشهای است همچون کلیشههای قبلی .
«دیگری» سعی میکند همانی باشد که از او انتظار میرود، کاملاً قابل پیش بینی و بدون حرکت اضافی و شک برانگیز باشد و همانی میشود که او میخواهد. هر وقت نیاز بود داخل زمین، بازیکن خوب مربّی میشود و هر وقت روی نیمکت نشست اعتراض نمیکند.
دیگر برایش مهم نیست که او را «احمق» و «ساده» بدانند. اعتمادسازی میکند تا بتواند به چرخهای درشکه نزدیک شود. نزدیک که شد در وقت مناسب و با آرامش کامل پیچهای چرخ چهارم درشکه را شل میکند و با آرامش از آن پیاده میشود.حالا «دیگری» باید فقط منتظر باشد تا در سربالایی چرخ چهارم از دور خارج شود و درشکه چی دنبال «چرخ پنجم» بیاید.
اینجا اوج لذّت بازی است و به عبارتی اینجا جایی است که یاد و خاطرهٔ درشکه چی دیگر آزاردهنده نیست. اینجا جایی است که بازی به پایان میرسد امّا برنده آن نیست که از ابتدا مشخّص شده بود. اینجا جایی است که پاسخ «سلام. خوبی؟ سلامتی؟ الان به یادت افتادم» تنها لبخندی است به نشانهٔ پیروزی و سر تکان دادن و از جنس ترحّم بر آنهایی که فکر میکنند همیشه قواعد و نتایج بازیها را آنها مشخّص میکنند.اینجا همان نقطهٔ مطلوب پایان بازی است امّا نه به میل درشکه چی که به خواست «دیگری»!!!